جناب آقاى روحانى!
انتخابات تمام شد و رسمِ نانوشته ى آن براى شما نيز به تحقق پيوست: دولت تان هشت ساله شد. جدا از حرف ها و حاشيه هاى اين چند روزِ انتخاباتى و بعضا بدوبيراه گفتن ها، حضورِ ديروزِ مردم نشان دهنده ى خيلى چيزها بود.
آقاى روحانى! قطعا اين حضور به دليل عملكرد مناسب و كارنامه ى عالى دولت شما نبوده! درست است كه شما با اختلافا زياد نسبت به كانديداهاى ديگر بر مسند رياست جمهورى ابقا شديد ولى مطمئنا اين اختلاف به دليل مسائلى غير از عملكرد هاى دولت تان بود. "ترس از بازگشت به گذشته و تلاش براى روى كار نيامدن دولتى افراطى" شايد دليلى منطقى و قانع كننده براى اين انتخاب باشد، كه باعث شد افراد زيادى به پاى صندوق هاى راى بيايند. حتى كسانيكه بعد از ١٦ سال كه از سن قانونى راى دادنشان ميگذشت اولين رأى خود را توى صندوق انداختند!
آقاى روحانى! بايد به اين نكته توجه كنيد كه انتخاب شما بعنوان شخص اول مملكت در امور اجرايى نشان دهنده ى ناآگاهى، غفلت و فراموشكارى مردم نيست. ما وعده هاي ٤ سال پيش تان را كه هنوز هم كه هنوز است اجرايى نشده، فراموش نكرده ايم. ما غافل از برنامه هاى وعده داده شده تان نيستيم و خيلى بيشتر از آنچه كه فكر ميكنيد مى فهميم.
فقط، كمى خسته ايم. كمى خسته شده ايم. خسته شده ايم از سكون و انفعال. از ركود و ابتذال. از اتفاقاتي كه توى اين ١٢ سال افتاد و خيلى وقت ها حالمان را واقعا بد كرد. خسته شده ايم از اين سال هايى كه مثل برق و باد جوانى مان را با خود برد و نفهميديم چطور گذشت و چه شد اصلا.
راستش را بخواهيد ديروز هم ترسيديم. ترسيديم از اينكه يكسان بماند احوال اين سال هايمان. بيشتر ترسيديم كه مبادا آخرِ اين قصه ى بد، بدتر بشود. ترسيديم!
شما را انتخاب كرديم تا استرس هاى زندگى مان را كمتر احساس كنيم. تا وقتى كه به فكر جنگيدن با مشكلات و گرانى هستيم، ديگر نگران جنگ و خون و كشتار توى مرزهايمان نباشيم. تا بتوانيم لااقل در آرامشى نسبى پىِ حل مشكلات اقتصادى و اجتماعى مان برويم. شما را انتخاب كرديم تا فرصتى دوباره بهتان داده باشيم. تا فرصتى دوباره به خودمان داده باشيم. تا نشود كه با ترس و لرز پا به خيابان بگذاريم. تا شاهد كمرنگ تر شدنِ لبخندهايمان نباشيم. ما به وعده مان عمل كرديم. آمديم. حالا نوبت شماست. نگذاريد ٤ سال آينده جوري رقم بخورد كه از نوشتن نامتان روى تعرفه هاي انتخاباتى پشيمان بشويم. ما به تدبيرتان اميد داريم، نااميدمان نكنيد.
كامل غلامى
بیش از یک هفته می شود که از آغاز نمایشگاه کتاب می گذرد. فضای کلی امسال تفاوت چندانی با سال گذشته نداشت. غرفه ها همان غرفه ها بودند. ناشران همان ناشران. فروشندگان همان. حالِ مان با گشت و گذار در نمایشگاه خوب شد و فکر میکنم این تنها چیزی است که می شود در ذهن به یادگار باقی گذاشت و اتفاقات ناخوشایندش را حذف نمود (برای آرامشِ خودمان بهترین کاری است که میتوان انجام داد). قطعا اگر بتوان در سال های آینده شرایط را طوری رقم زد تا ناملایمات کمتر شده و دوست داران کتاب بدون دغدغه ی مسیر و دغدغه ی غذا به کتاب و کتاب خوانی (نه صرفا کتاب خری!) بپردازند، میتوان این حس خوب و انرژیِ مثبتِ استشمام بوی کتاب را بهتر و زیباتر احساس نمود.
مواردی در طول برگزاری این نمایشگاه به چشم میخوردند که باعثِ به حاشیه کشیده شدنِ آن شده و فضا را برای سودجویی برخی افراد هموار میکردند. از ممنوعیت حضور برخی شاعران و کتاب هایشان و تحریم نمایشگاه توسط برخی نویسندگان گرفته تا Long Distance! های موجود در حاشیه ی نمایشگاه و حضور افراطی و ناجوان مردانه ی فست فودهای با ۳ برابر قیمت! فست فود هایی که علاوه بر کیفیتِ نامناسب غذا و نداشتن فضای مناسب برای پخت و پز و همچنین نداشتن صندلی های کافی برای مشتریان، قیمتِ تمامِ شده ی هر پرس غذایشان، با خرید حداقل 2 کتاب برابری میکرد. حالا خودتان تصور کنید که این اتفاق برای کسی که واقعا دغدغه ی کتاب را دارد چقدر میتواند دردناک باشد. در موردِ معطلی های سرِ صبح در اکثرِ روزهای نمایشگاه هم که صحبتی نکنیم بهتر است.
امیدورام شرایط برای سال های بعد طوری رقم بخورد تاکسانیکه وارد این شهرک می شوند تنها دغدغه شان کتاب و کتابخوانی باشد و جوری نشود که برای یک روز حضور در نمایشگاه نیازمند کپسولِ آب! باشند، یا به برای رفع گرسنگی شان به فتوسنتز کردن متوسل شوند!
راستش به خاطر زیاد شدن کارها طی چند روزِ اخیر نتوانستم در مورد روزمرگی هایم چیزی بنویسم. توی دفتر برنامه ام قرار است بخشی را اضافه کنم به نام "زمانی برای وبلاگ" تا شاید هر شب یک ساعتی وبلاگ های دوستان را بخوانم و بیشتر برای رایمون وقت بگذرام. توی این چند روز اخیر اتفاقات خوبی برایم رخ داد و میتوان گفت از آن درگیریهایی بود که آدم دلش برایشان تنگ میشود.
مهمترین و بزرگترین اتفاق یک ماه اخیر، حضورم در جشنواره فرهنگی وزارت بهداشت بود. بخاطر برگزیده شدنِ دو اثرم (ترانه ی کودتا و شعرنو بیمارستان ) و راه یابی به مرحله ی نهایی. متاسفانه به دلیل فشرده بودنِ برنامه ها در جشنواره و وضعیتی که گاهی وقت ها توی استوری اینستا گزارشش میکردم، وقت نشد تا متنی در خصوص نحوه ی برگزاری جشنواره و سطحش و در کل حال و هوای آن بنویسم. البته ماهی را هر وقت از آب بگیری تازه است. حالا میرویم که ماهی بگیریم. شکرِ خدا، جشنواره سطح بسیار بالایی داشت و دانشجویان شرکت کننده واقعا قوی بودند. در همه ی بخش ها تئاتر، موسیقی،نمایشنامه خوانی،نقاشی و خطاطی و بخش ادبی و ... (الکی دارم سطح جشنواره را بالا نشان میدهم که مقام نیاوردنم را توجیه کنم:)) )
حضورِ افراد مشهوری در این جشنواره از طرفی باعث افزایش سطح آن شده بود و از طرفِ دیگر حاشیه های جالبی را برایمان رقم زد. حضورِ فرزاد حسنی و رضا رشیدپور به عنوان مجری در جشنواره. کنسرت های شهرام ناظری و علیرضا قربانی و داورانی در بخش های مختلف: مانی رهنما و حمید حامی در بخش خوانندگی (رضا تاجبخش - آهنگساز بابک جهانبخش - هم جزو نوازندگان پیانو بود) آزیتا حاجیان در بخش نمایشنامه خوانی ، رحیم نوروزی در بخش تئاتر خیابانی، امیرحسین رستمی و محمدرضا هدایتی و شقایق دهقان در بخش استندآپ کمدی، شمس لنگرودی و گروس عبدالمکیان و محمدعلی بهمنی در بخش شعرنو و کلاسیک ، ناصر فیض و صابر قدیمی در بخش شعرطنز (دیدین خدایی سطحش بالا بود:)) )
خداراشکر استعداد های زیادی در این جشنواره کشف و معرفی شدند. مثلا یکی از دوستان آنقدر کارش در بخش خوانندگی خوب بود که مانی رهنما اعلام کرد تمام هزینه های صفرتاصدِ خوانندگی را تقبل کرده و آمادگیِ تدریس به وی در کلاس های خوانندگی اش را دارد. یا در بخش استندآپ کمدی 5 نفر از کمدین ها توسط امیرحسین رستمی به برنامه خندوانه دعوت شدند و دیشب اجرایشان در برنامه پخش شد. در بخش ترانه هم صحبت هایی مبنی بر تجمیع ترانه ها و ساختن آهنگ از آنها با هزینه ی وزارت خانه شده بود که نمیدانم تا کنون به کجا رسیده
تجربه ی خیلی بزرگی بود. سال بعد که برم واسه گرفتنِ مقام خواهم رفت
سرمون شلوغ شده حسابی. همین دو روزی که پیش رو دارم حداقل 7 تا کار برای انجام دادن روبه رومه. دوتاش ساخت پوستره. یکیش برای همایش ازدواجی که قراره توی دانشکده برگزار بشه. یکیش هم برای نمایشگاه کتاب قلمچی. سومین کار خوندنِ چندتا مقاله در خصوص سوختگیه تا خلاصه بشن و یه موضع ازش انتخاب بشه برای نوشتنِ مقاله. واسه دانش آموزای قلمچی هم باید سوال طرح کنم. (ادبیات سوم و زیست دهم) ادبیات چه ربطی به من داره؟!خب داره! ادبیات همیشه جزو بزرگترین علایقم بوده و هست. توی فکرمه که تخصصی تر یاد بگیرمش. شاید اصلا رفتم سراغ تدریس این درس. خیرِ سرم هم مسئولیتِ نمایشگاه کتاب دانشکده با منه و باید برای هماهنگی هاش با دانشگاه برنامه بچینم. اواخر اردیبهشت هم شب شعر داریم که باز مسئولیتش با منه! و در نهایت امتحان های میان ترم که هر کدوم خانی ان واسه خودشون.
دلم برای اون موقع ها که سرم خیلی خلوت تر بود و میومدم مینشستم پشت سیستم و وبلاگ های مختلف رو میخوندم و براشون کامنت میذاشتم تنگ شده. چقد راحت وضع و اوضاع آدما عوض میشه ها. منی که بطور میانگین حدودا روزی 3 ساعت وبلاگ میخوندم و مینوشتم الان شرایط جوری شده که شاید سه روز یک بار هم نتونم به وبلاگم سر بزنم و بروز رسانی ش کنم. حالا خوندنِ وبلاگ های دیگه که به کنار! نمیدونم. شاید حق هم داریم که دور خودمون رو شلوغ کنیم. دور خودمون رو شلوغ کنیم تا زیاد وقت نداشته باشیم برای فکر کردن به دنیامون. به وضعمون. به حالمون. که بی انگیزه تر نشیم. ناامید تر نشیم. سرمون شلوغ باشه که وقتی شب شد و اومدیم خونه انقد خسته باشیم که وقتی سرمون به بالش رسید خواب مون بگیره. که زیاد به روزامون فکر نکنیم. و همینجوری بگذرونیم روزها و هفته ها و ماه ها رو. رایمون داره بزرگ و بزرگتر میشه و من روزبه روز ازش دورتر میشم. ولی باید تغییر بدم این جریان رو. من مسئولِ بزرگ کردنِ رایمون هستم. باید یه پسرِ باهوش تحویل جامعه بدم

#حامد_عسکری
دفتر ترانه #پری_شب
چاپ دوم / بهار ۹۵
۱۰ هزار تومان
#نشرشانی
همه مان حامد عسکری را به غزل های نابش میشناسیم. ولی عسکری با انتشار این کتاب نشان داد که میتواند در حوزه ی موسیقی و ترانه هم حرف های بسیاری برای گفتن داشته باشد و نوشتنِ ترانه های ماندگاری با اجرای خوانندگانی چون احسان خواجه امیری شاهدی بر این مدعاست. در زیر چند بند زیبا از کتاب "پری شب" را میخوانیم
1. زمستون میشه دنیام تو نباشی
زمستون گفتم و دستام یخ کرد
ببخش از اینکه گاهی دیر کردم
ببخش از اینکه گاهی شام یخ کرد
2. گریه نمیکنم نه اینکه سردم
گریه غرورمو به هم میزنه
مرد برای هضم دلتنگیاش
گریه نمیکنه
قدم میزنه
3. عشق خودش آدماشو میشناسه
هیشکی همینجوری اسیر نمیشه
اینهمه رگ زدن توو طولِ تاریخ
هیشکی دیگه امیر کبیر نمیشه
4. داری میری حرفمو بشنو برو
که چوب حراج نزنی دلت رو:
دل به کسی بده که وقتی میره
رژت رو پاک کنی نه ریملت رو
5. گفته بودن گریه بده واسه مرد
غرور زیادش خوبه کم نمیشه
مرد واسه بستن بند کفشش
پاشو بالا میاره خم نمیشه
عاشقت میشمو نمی فهمی
عاشقی یه جنونِ ذاتی بود
تو نباشی چقدر "شیرین"ه
بی تو این زندگی "نبات"ی بود
"دور بودیمو حس نزدیکی
اشتباهِ محاسباتی بود" *
رابطه بینمون ... مناسب نیست
فاصله بینمون ... آره خوبه!
میرم از کوچه های غمگینت
تو همین جا بمون ... آره خوبه!
عشقمون هم که رنگ رنگ شده
مثلِ رنگین کمون! آره! خوبه؟
رفتنت مثلِ رفتنِ جون، نه!
گریه هاتم گلابِ کاشون، نه!
عاملِ ابرای سیاه تویی!
سهمِ من قطره های بارون؟ نه!
فک کنم تیکه ی نچسب منم
بعدِ من حالِ شهر میزون، نه؟
حسِ تلخی که داشتم واسه -
- روزهایِ عجیبِ دوری بود
هر بلایی که اومده به سرم
راه حلش فقط صبوری بود
رفتنت خنده مو عوض کرده
خنده هام یادته چجوری بود؟!
اشتباهی که کرده بودیمو
عشق داره تقاص پس میده
دنیا هر چی گرفت سالم ازت
داره خیلی قناس پس میده
عشق حالا جوابِ ماها رو
با دوتا شاخه یاس پس میده
این دوتا شاخه یاس یعنی تو
دردهای قناس یعنی تو
اشتباهات ایناس: یعنی تو -
- عشق رو اشتباه می دیدی
اشتباهی تقاص پس میدی
هیچ چیزی ازم نفهمیدی
تف به مردی که قیل و قال نداشت
مزه ی زندگی ش نباتی شد
تف به پروانه ای که بال نداشت
عاشقیش یه جنونِ ذاتی شد
تف به جبری که احتمال نداشت
اشتباه محاسباتی شد
*آرین داوودی
#کامل_غلامی
درسته که دیوار بوده جلوم
ولی کم نیاوردم و تاختم
جلو سختیا خم نشد پشتمو
من این زندگی رو خودم ساختم
#کامل_غلامی
زندگی چیز قشنگیه ولی واسه ما نه!
واسه ما جهنمه، آتیشِ سختی میباره
شماها خوشین کنارِ همدیگه خیلی زیاد
روبه ماها هرچی که دیده میشه یه دیواره
#کامل_غلامی
میدونی؟ آدما همیشه دنبالِ چیزایی میرن که ندارن.
مثلا فک میکنی چرا باید یکی بیاد و با چندتا تیکه چوب و طناب یه چیزی شبیه قایق درست کنه و بندازتش توو آب؟ مطمئنا اون آدم دنبال چیزی توو قعرِ آب میگشته. یا هدفش این بوده برسه به کسی که توو جزیره ای اونورِ آب منتظرشه.
یا مثلا اونی که تصمیم گرفت هواپیمارو اختراع کنه، قطعا چیزی که میخواسته روو توی زمین پیدا نکرده. قطعا از تمومِ آدمای اطرافش ناامید شده که پناه آورده به آسمون تا درداشو میونِ ابرا به فراموشی بسپره.
اونی که پنجره رو ساخته مطمئنا هم زبونی اینورِ دیوار پیدا نکرده که به اونورِ دیوار پناهنده شده.
یا مثلا اونی که کفش پاشنه بلند رو ساخته، حتما زنی بوده که همیشه بجای ِ لبهاش پیشونیش هدف بوسه قرار میگرفته.
یا حتی نامه. مطمئنم اونی که تصمیم گرفت واسه اولین بار نامه بده یه پسرِ ۲۴-۲۵ ساله یِ خجالتی بوده که یهو عاشق شده. که نمیتونسته توی صورتِ طرفش نگاه کنه و بگه عاشقشه. مجبور شده حرف دلش رو اینجوری به طرفش حالی کنه.
ولی اونی که چمدون رو ساخته عاشق نبوده! مطمئنم که عاشق نبوده. اونی که تصمیم گرفت توو یه شب همه ی وسایلش رو جمع کنه و بذاره توو چمدون و بره، نمیتونه عاشق باشه. شاید یه معلمِ ۳۵ ساله ی سخت گیر بوده که از شلوغ کاری های دانش آموزاش به تنگ اومده و تصمیم گرفته ترکشون کنه. یا یه پیرِ زنِ تنها که خواسته به هر علتی سر به بیابون بذاره. هر چی که بوده، اونی که چمدون رو اختراع کرده نمیتونسته عاشق باشه
میبینی؟ ماها همیشه میریم سراغ چیزایی که نداریم. چیزایی که به همین راحتیا بدست نیان
#کامل_غلامی