توى مسيرِ رشت به لنگرود بودم، نزديكاى لاهيجان ديدم يه سرباز وايساده بغل خيابون. تنها بودم و گفتم بذار سوار شه تا لنكرود برسونمش. نشست توى ماشين. ازش پرسيدم "بچه لنگرودى؟" گفت "نه. لاهيجان. لنگرود سربازم. پنج ساله!" صداى ضبط رو كم كردم و پرسيدم "اضاف خوردى؟" گفت "آره، بخاطر درگيرى، يبارم تبعيد شدم آستارا. سه بار درگير شدم. با ٢تا سرگرد و يه سرتيپ. سرتيپه بى دليل گاز اشك آور زد توى صورتم، منم با چشماى بسته، دست انداختم كه خورد توى صورتش و دماغش شكست. واسه سرتيپه هم گلنگدنو كشيدم و سمتش گرفتم"
تكيه داده بود به شيشه ى ماشين. دستش يدونه تسبيحِ سفيد رنگ بود. گفت "اينم پنج ساله باهام سربازه. اولا طلايى بود. رنگش رفت. شد سفيد ..."




نوشته شده توسط در جمعه سی و یکم شهریور ۱۳۹۶ |

 

خواهرم ٧ سال از من كوچك تر بود. داشت خودش را براى آزمونِ ورودى استعدادهاى درخشان آماده مى كرد. علاقه اش به مدرسه ى به اصطلاح "طرح كنكور" برايم قابل درك نبود. چه معنى ميداد خودت را به آب و آتش بزنى تا در آزمونى قبول شوى، بعد وارد مدرسه اى شوى كه از همان اوايل دبيرستان بايد درس ها را كنكورى ميخواندى و تست هاى سخت و عجيب و غريب حل مى كردى و تا ساعت ٤بعدظهر توى مدرسه مى ماندى و تازه، پول هم مى دادى. دركش نمى كردم كه اين حجم از سختى را با چه هدفى تحمل مى كند. شايد تنها دليلش رتبه ى برتر شدن توى كنكور بود. قطعا تنها دليلش همين بود! به نظرش احترام مى گذاشتم و هيچوقت براى اين موضوع نقدش نمى كردم و اتفاقا روزهايى كه كم مى آورد يا در درسى درصدش كم مى شد، به او روحيه مى دادم و هوايش را داشتم. معتقد بودم هر كس ميتواند مسيرِ مورد علاقه اش را خودش انتخاب كند و ما حقى نداريم كه بخواهيم جلويش را بگيريم. و خواهرم موفقيتش را در كنكور و تست و آزمون هاى آزمايشى ميديد. يك روز كه داشت تست ميزد، وارد اتاقش شدم و آبميوه و كيكى را كه موقع آمدن برايش خريده بودم روى ميزش گذاشتم. نمى خواستم توى اتاق بمانم و مزاحم درس خواندنش بشوم، ولى صحنه اى كه ديدم، مغزم را داغ كرد و قلبم را فشرد و نگذاشت بى اعتنا باشم و به راحتى از آن بگذرم. خواهرم روى صندلى نشسته بود و درحاليكه دو دستش را روى گيجگاهش گذاشته و فشار ميداد، با چشمانى بسته اشك مى ريخت. موهاى كوتاهش رنگ باخته بودند و دستانش مى لرزيدند. گفته بود براى اينكه موهايم اذيتم نكنند و هى حواسم پرتشان نشود كوتاهشان مى كنم. و اين كار را هم كرده بود. من هم با همان استدلالِ قبلى مخالفتى نكرده بودم. هرچند تهِ دلم از اين كار غمگين بودم. كنار چارچوب در ايستادم و حالش را پرسيدم. پرسيدم كه علت اشك ريختنش چيست. فكر مى كردم چه اتفاقِ بزرگى رخ داده كه خواهرم اينطور گريه مى كند. نتيجه ى پيگيرى ها و سين جيم كردن هايم مشخص شد. او در آزمونى كه روز قبل در مدرسه برگزار شده بود، نتوانست نمره ى مناسبى كسب كند و درصدش از بقيه ى دوستانش كمتر شده بود. نفس راحتى كشيدم و خوشحال شدم! خوشحال بودم كه اتفاق بدى نيفتاده است. نزديكش شدم و دستم را گذاشتم روى شانه اش. حسِ غمگين ولى قشنگى تمام وجودم را پُر كرد. با خودم گفتم حالا نوبت توست كه كارت را شروع كنى. حالا نوبت توست كه برادرى ات را ثابت كنى. با دست چپم اشكش را پاك كردم و با لبخند خيره شدم به چشمانش. لب هاى كمرنگش آويزان بود و ابروهاى برنداشته اش غمگينى اش را چند برابر مى كردند. دستانش بيش از حد گرم بودند و اين از نظرم غيرطبيعى مى نمود. دستانش را محكم تر گرفتم و گفتم:
"اصلا نميخوام حرفى بزنم تا به انجام كارى مجبورت كنم . خودت ميدونى كه هيچوقت نخواستم از روى احترام يا رودربايستى كارى رو انجام بدى كه دوست ندارى. ولى مطمئن باش ميشه بيخيالِ اين فرمولا شد و كمى هم زندگى كرد. ميشه بدونِ ١٣ ساعت درس خوندن هم موفق شد و از زندگى لذت برد. ميشه از منجلاب اين تستا و فرمولا و نكته هاى بى سروته كه تمومى هم ندارن بيرون كشيد و كمى با آرامش نشست و قسمت جديد گيم اف ترونز رو ديد. نميشه؟"
همانطور كه دستانش را گرفته بودم اين حرف ها را روى لبانم مى راندم، تلاش مى كردم كه جمله هايم را طورى بگويم تا علاوه بر اينكه كمى بيخيالِ تست و كنكورزدگى شود، انگيزه اش هم براى درس خواندن تحليل نرود. دوست داشتم از كسانى بگويم كه واقعا موفق بوده اند ولى شيمى را ١٠٠ نزده اند. كسانيكه در زندگى به هر چه ميخواسته اند رسيده اند ولى نه با موبه مو خواندن و جمله به جمله حفظ كردنِ صفحاتِ زيست. بلند شدم و گفتم "پاشو بريم يه دورى بزنيم يكم هوا بخورى حالت عوض شه."
لبخند روى لب هاى كمرنگش نقش بست. چشمانش برق سابقش را به دست آورده بودند. دستانش را به آرامى از دستم بيرون كشيد و رفت تا لباسش را عوض كند. سانديس و كيكِ روى ميز را برداشتم و شروع كردم به خوردن! قبل از اينكه از اتاق خواهرم خارج شوم، خودكار قرمزش را از روى ميز برداشتم و روى برنامه ى هفتگى اش كه به ديوار چسبيده بود نوشتم : كنكور يه برهه از "زندگى"ه، جورى از اين برهه عبور كن كه وقتى برگشتى و بهش نگاه كردى به غير از تستهاى استوكيومترى و تاريخ ادبيات و لغت و گرامر، كمى هم "زندگى" كرده باشى.



#کامل_غلامی



نوشته شده توسط در چهارشنبه پانزدهم شهریور ۱۳۹۶ |
 



تاريخ تكرار مى شود و مايى كه عادت كرده ايم از تاريخ  عبرت نگيريم،  دوباره شاهد اتفاقاتى خواهيم بود كه چند سال قبل، با همان تم و همان سبك و سياق تكرار شده اند. در اسفند ۱۳۷۶، اتوبوسى كه حامل دانشجویانِ شرکت‌کننده در مسابقات ریاضی دانشجویی بود از اهواز راهی تهران شد. در حادثه‌ای که پیش آمد، اتوبوس به دره سقوط کرد. شش دانشجوی ریاضی دانشگاه شریف ،که اغلب از برگزیدگان المپیادهای ریاضی ملی و بین‌المللی بودند، جان باختند. دخترى از اين سانحه جان سالم به در برد كه بعدها نامش و نشانش بر قله هاى رفيع علم رياضى درخشيد و اوج گرفت. مریم میرزاخانی.
و حالا، در دهم شهريور ٩٦ يعنى پس از گذشت ٢٠ سال از آن اتفاق تلخ كه قطعا ضررها و آسيب هاى جبران ناپذيرى را بر پيكره ى علم رياضى كشورمان وارد كرد، شاهد اتفاقى دقيقا به همان شكل هستيم! اتوبوسى حامل دانش آموزان هرمزگانی در داراب واژگون مى شود.
 حادثه اى كه در ساعت 03:58 بامداد در محور داراب - بندرعباس اتفاق افتاد. و تا كنون منجر به کشته شدن ۱۱ نفر و مصدوم شدن  ۳۳ نفر از سرنشینان اتوبوس شد. خبرها حاكى از آن است كه متاسفانه احتمال افزایش فوتی ها وجود دارد.
علت اين اتفاق را كه بررسى ميكنيم به واقعه اى تكرارى تر مى رسيم: خواب بودن راننده اتوبوس در حين رانندگى!  خواب آلودگى اى كه علاوه بر گرفتنِ جانِ خود، تمام اميد و آرزوهاى كودكانى را به گور برد كه مى توانستند شايد مريم ميرزاخانى هاى ديگرى باشند. خواب آلودگى مسئولانى كه اگر كمى گذشته را سرلوحه كار خود قرار مى دادند، وضعيت به چنين مسيرى كشيده نمى شد. خواب آلودگى مردمانى كه تاريخ را دوست ندارند و جاى عبرت گرفتن از آن تنها به چندهزارسال فرهنگ آريايى مينازند و رگ گردنشان فقط براى گفتنِ همين حرف ها باد مى كند!
بیاید بلند شويم و صورتمان را با آب سرد، خوب بشويم تا خواب آلودگی هایمان از بین برود. كه تاريخ، بى رحم تر از اين حرف هاست.

 

 

 

نوشته شده توسط در جمعه دهم شهریور ۱۳۹۶ |
 

"رسيد مژده كه ايّام غم ..." ‎همه‌ش كشكه!
‏‎غمى كه واسه توعه تا هميشه همرامه
ببين كه زخمِ تنم با نمك قوى‌تر شد
‏‎هميشه رد نمك رو تمومِ زخمامه

خبر رسيد كه اين عشقِ زهرمارىِ تو
كشيده شد به لجن پيش چشم خاطره‌هات
‏‎براى من كه اصن خاطرت عزيز نبود!
‏‎براى تو كه چقد لكه داره رابطه‌هات!

هميشه حقِ تو بوده كه عاشقت باشن
‏‎به اسمِ عشق براتم كه كم نميذارن
‏‎"ز مهربانىِ جانان طمع مبر حافظ"
‏‎كه گرگ‌ها واسه هر كارشون هدف دارن

‏‎چه سودهاىِ عجيبى كه بُردن از وضعم
‏‎ رفيق هاى نجيبى! كه سنگِ رو شيشه‌ن
‏‎"چه جاىِ شكر و شكايت ز نقش نيك و بد است"
‏‎كه خوبياىِ منم آخرش ضرر میشن!

‏‎بيا عزيزِ دلم حرف ارزشى نزنيم!
‏براى اينكه برام ارزشى ندارى تو
‏‎برو عزيزِ دلم! تو عزيزِ اونايى
‏‎برو ادامه بده صحبتاىِ كاریتو!

‏‎نمون كنارِ من اين روزهاى مسخره رو
‏‎برو! اگر چه كه رو گونه‌هاى تو اشكه
‏‎غماى تلخ هميشه قوى ترم كرده
‏‎"رسيد مژده كه ايام غم ..." همه‌ش كشكه!


#کامل_غلامی




برچسب‌ها: کامل غلامی, ترانه, شعرمحاوره
نوشته شده توسط در چهارشنبه هشتم شهریور ۱۳۹۶ |

 

تازه به خانه ى جديدى اسباب كشى كرده بوديم. هنوز نتوانسته بودم خودم را به شرايط خانه و دروديوارش وفق دهم. در خانه ى قبلى مان قسمت هايى را مشخص كرده بودم و هميشه در همان جاها كارهايم را انجام ميدادم. مثلا هنگامى كه ميخواستم تلويزيون نگاه كنم، فقط روى مبلِ تك نفره ى سمتِ راستِ تلويزيون، زيرِ چراغِ كوچكى كه رنگ آبى داشت، لم ميدادم.  يا موقع نهار خوردن، روىِ صندلىِ قهوه اى رنگى كه رو به كابينت هاى خوشرنگ خانه بود مى نشستم. توى اتاق، تنوع بيشترى براى خودم قائل شده بودم و دو مكان انتخاب كرده بودم. يكى براى مطالعه و درس خواندن و ديگرى براى استراحت. مطالعه هايم را روى ميزى انجام ميدادم كه روبه رويش ديوارى پُر بود از عكس افراد مشهور، با پس زمينه ى روزنامه هاى انگليسى. چارلى چاپلين، چگوارا، على شريعتى، نيچه و ... بخشى از اعضايى بودند كه هر روز موقع مطالعه چهره شان را نگاه مى كردم. استراحت هايم را هم در فضاى كوچكى كه بين ميز مطالعه و كتابخانه ام قرار داشت و دقيقا در ابعاد اندازه ى خودم بود، انجام ميدادم. با بقيه ى بخش هاى خانه چندان ارتباطى نداشتم و برايم غريب مى نمودند. هيچوقت نشد كه توى حال و زيرِ بادِ پنكه كمى استراحت كنم. هيچوقت نهارم را روى صندلى هاى قرمز رنگِ آن طرفِ اُپن نخوردم. هيچوقت نتوانستم كتاب هايم را در اتاق ديگرى بخوانم. كم كم به اين شرايط عادت كرده بودم و ترك عادت موجب مرض بود. ولى حالا شرايطى پيش آمده بود كه بايد اين عادات را (همه شان را) بطور ناگهانى ترك مى كردم. چاره اى نداشتم جز فراموش كردن. گاهى وقت ها بهترين كارى كه مى شود كرد، فراموشى است. اتاقِ خانه ى جديد را برانداز كرده بودم و داشتم سعى ميكردم شرايطِ مورد نظرم را روى بخشِ خاصى پياده كنم. سخت بود. احساس راحتى نمى كردم. ولى راهى جز اين برايم وجود نداشت. بايد تصورات هندسى خودم را مى آوردم وسط و مشخص مى كردم هر بخش از خانه براى چه كارى و چه وسيله اى مناسب است. تلويزيون را در گوشه ى سمت چپِ حال و روبه راهرويى كه به حياط پشتى مى رسيد گذاشتم. مبل را دقيقا روبه تلويزيون قرار دادم بطوريكه مبل تك نفره آن سمت راست تلويزيون باشد. آن خانه ى جديد كابينت خوشرنگى داشت. به همين خاطر تصميم گرفتم صندلى ها را رو به كابينت بچيدم. كم كم همه ى بخش هاى خانه داشت تكميل مى شد. به خودم كه آمدم ديدم نحوه ى قرار دادن اشياء و وسايل چقدر شبيه خانه قبلى شده است. ميز و كتابخانه و مبل و تلويزيون و صندلى و ... همه و همه همانطور چيده شده بودند كه در خانه ى قبلى وجود داشتند. حتى منظم تر. با خودم فكر كردم و از اينكه چطور بدون هيچ هماهنگى اى چيدمان خانه قبلى را روى همين خانه پياده كرده بودم متعجب بودم. فكر مى كردم بايد طراحى و اجزاى خانه ى قديمى را فراموش مى كردم ولى حالا كه به خانه ى جديدم نگاه ميكنم دقيقا همان خانه قبلى توى ذهنم تصوير مى شود.  انگار كه خانه قبلى را كَنده و آورده باشى اش دقيقا در مكانِ خانه جديد جاگذارى كرده باشى.
آنجا بود كه فهميدم آدم ها هيچوقت، هيچ چيز را فراموش نمى كنند. بلكه آنها فقط تظاهر ميكنند به فراموشى

#کامل_غلامی



نوشته شده توسط در سه شنبه هفتم شهریور ۱۳۹۶ |

 

يه سيب زمينى
بزرگترين چيزى كه ميتونه توى زندگيش بشه
چيپس سركه نمكيه!



برچسب‌ها: نصایح الرایمون
نوشته شده توسط در دوشنبه ششم شهریور ۱۳۹۶ |
 

1علت اصلىِ گرفتنِ نتايج ضعيفِ تيم استقلال، سرمربى اش است!
2. اگر رئيس جمهور فلان كار را مى كرد كشور به چنين وضعى نمى افتاد
3. فلان شهردار از وقتى آمده كلى بدهى بالا آورده است
4. بايد فلانى بيايد تا تيم را جمع كند
5. براى حل مشكلات كشور فلان شخص مناسب ترين گزينه است
6. شهردارى را بايد داد دست فلانى و ...

فرقى ندارد موضوع بحثمان چيست. ورزشى، سياسى يا اجتماعى. ما عادت كرده ايم همه ى مشكلات را بيندازيم گردنِ يك نفر و با انتقاد كردن از او، خودمان را خالى كنيم و در عين حال كه هيچ پيشنهادى براى بهتر شدن وضعيتِ موجود نداريم، بگرديم دنبالِ عملكردهاى مسئولِ مربوطه و او را زير نقد ببريم.
اين داستان از گذشته هاى خيلى دور در تنِ تاريخ كشورمان بافته شده و هميشه و همه جا، مسائل و پديده هاى اجتماعى را با ديدِ شخصى نگاه كرده ايم. و به اين نكته توجه نكرده ايم كه مشكلات اجتماعى، درمان هاى اجتماعى مى طلبد و مشكلات فردى، درمانى فردى.
بيايد يك مثال ملموس بزنيم. فرض كنيد در شهرى ظلم  و ستم شديدى وجود دارد. اولين كارى كه ميكنيم اين است كه بياييم و شخصِ شهردار را زير سوال ببريم و او را براى داشتنِ جامعه اى ظالم نقد كنيم، در ادامه براى حل آن مشكل(به زعم خودمان) شخصِ ديگرى را انتخاب و جايگزين آن فرد مى كنيم. بدون آنكه بدانيم و مطمئن باشيم آن شخصِ انتخاب شده آيا واقعا در بندِ مبارزه با ظلم هست يا نه.
 اين اتفاق قطعا كمكى به رفع مشكل موجود (ظلم) نمى كند. چرا؟ چون در شهرى كه ظلم در آن بيداد مى كند، تا زمانى كه نيامده ايم و ريشه ى ظلم و تفكر ظالمانه را عوض نكرده ايم، هر تغييرى كه در بطن جامعه ايجاد مى شود (از بالاترين عنصر تا پايين ترين عنصر)، نمى تواند تضمين كننده ى رفع مشكلِ ظلم در آن جامعه باشد.
به ديگر سخن ما در طول تاريخ چندين ساله ى كشورمان هرگز با خودكامگى مبارزه نكرده ايم، بلكه با خودكامه جنگيده ايم. و در نتيجه ى چنين نبردى، جايگزين شدنِ يك خودكامه ى ديگر بجاى خودكامه ى قبلى ست! ميبينيد؟ خودكامگى را از بين نبرده ايم. ظلم را از بين نبرده ايم.
در كتابی با عنوان "جامعه شناسى خودكامگى" در اين خصوص بطور صريح صحبت شده و عنوان گشته كه اين رفتارها و تفكرات از ساليان دور در كشور وجود داشته است. يعنى از دوران ضحاك ها و كاوه ها. ما هيچوقت با تفكراتِ ضحاك مابانه مبارزه نكرده ايم. كاوه آمد و دادخواهى كرد و ضحاك را به نقد کشید ولى آيا توسلِ او به فريدون و انتخاب او براى جايگزينىِ ضحاك، خود نمى توانست شروعى بر پرورش ضحاكى ديگر باشد؟ فريدون جانشين ضحاك شد ولى آيا تضمينى وجود داشت كه تفكر خودكامگى در بطن جامعه به قوت خود باقى نماند؟
حالا داستانِ سرمربى و شهردار و فلانى و فلانى هم همین است. ٤ سال با يكى سرميكنيم، بدون اينكه بدانيم دقيقا از جانش چه مى خواهيم، بعد كه ميبينيم آنجور كه بايد نيست (اتفاقا اين را هم نميدانيم كه دقيقا چطور بايد باشد!) مى رويم و توى انتخابات به كسِ ديگرى راى ميدهيم. و ٤ سال بعد دقيقا همین سيكل تكرار مى شود. اين عوامل دست به دست هم داده اند تا  هيچكداممان حتى از حقوق اوليه ى اجتماعى مان نيز آگاه نباشيم و در مواقعى كه حقمان است و بايد اعتراض كنيم، سكوت مى كنيم ولى در شرايطى كه كاملا بى حقيم گلويمان را پاره ميكنيم و جوگيرانه تارهاى حنجره مان را زخمى مى نماييم! قطعا آگاهى از حقوق اوليه، آگاهى از نوع اعتراض، آگاهى و تمايز بين خودكامه و خودكامگى كار سخت و دشوارى نيست و ميتوان با كمى مطالعه به آن دست يافت.

هرچند ما در جامعه هيچگونه "دوشوارى" نداشته ايم و داريم به خوبى و خوشى زندگى مان را ميكنيم!

 

نوشته شده توسط در پنجشنبه دوم شهریور ۱۳۹۶ |
 

اگر روزی از روزها بلاگر بودید، اگر هنوز بلاگر هستید، اگر بلاگر نیستید ولی بلاگرها را دوست دارید، دست بجنبانید که برای شما برنامه ویژه‌ای داریم.
می‌خواهیم چه کار کنیم؟
کاری کنیم کارستان! کاری کنیم که نگذاریم وبلاگ، این عزیز روزهای خوب دور، لابلای شلوغی شبکه‌های اجتماعی تنها و کمرنگ شود. که حفظش کنیم. که نگذاریم همینی هم که هست از دست برود. که مبادا روزی برسد و یادمان نیاید وبلاگ چه بود و بلاگر که بود و بلاگفا کجا...
چطور؟
قرار بر این است که کتابی تهیه کنیم از پست‌های بلاگرها به اسم "کتابلاگ". نوشته‌های مجازی بیایند روی کاغذ. کتاب چاپ شود و حتی اگر همه چیز خوب پیش برود، به نمایشگاه هم برسد. یا للعجب!
چه کاری از شما ساخته است؟
 پنج نفر از ما بلاگرها با اشتیاق منتظریم تا شما بروید بگردید و پست‌های دوست‌داشتنی خودتان یا دوستانتان را برای ما بیاورید. ما تک تک آنها را می‌خوانیم. از صافی می‌گذرانیم. خوبترین‌هایشان را انتخاب می‌کنیم و می‌فرستیم برای قسمت خوب و هیجان‌انگیز ماجرا که همان چاپ نوشته‌هاست به اسم بلاگر :)
چطور با ما پنج نفر برای معرفی پست‌های دوست‌داشتنی در ارتباط باشید؟
خیلی ساده!
تلگرام را باز کنید و آی‌دی ما پنج نفر را سرچ کنید. شما که با ما همکاری کنید، ما از ذوق به پهنای صورت می‌خندیم. باور ندارید؟ امتحان کنید :)
محسن فراهانی @mohsen_6711
ری‌را آشوری @Riraashoori
ثریا شیری @Soraya_shiri
مهشاد هاشمی @PinkApple1
و
رضا گرجی (مهاد)  09127626439

 


براى كمك بهمون میتونين هر متنى كه ازم خوندين و خوشتون اومده رو به يكى از آيدى هاى بالا بفرستين

 

نوشته شده توسط در چهارشنبه یکم شهریور ۱۳۹۶ |