توى مسيرِ رشت به لنگرود بودم، نزديكاى لاهيجان ديدم يه سرباز وايساده بغل خيابون. تنها بودم و گفتم بذار سوار شه تا لنكرود برسونمش. نشست توى ماشين. ازش پرسيدم "بچه لنگرودى؟" گفت "نه. لاهيجان. لنگرود سربازم. پنج ساله!" صداى ضبط رو كم كردم و پرسيدم "اضاف خوردى؟" گفت "آره، بخاطر درگيرى، يبارم تبعيد شدم آستارا. سه بار درگير شدم. با ٢تا سرگرد و يه سرتيپ. سرتيپه بى دليل گاز اشك آور زد توى صورتم، منم با چشماى بسته، دست انداختم كه خورد توى صورتش و دماغش شكست. واسه سرتيپه هم گلنگدنو كشيدم و سمتش گرفتم"
تكيه داده بود به شيشه ى ماشين. دستش يدونه تسبيحِ سفيد رنگ بود. گفت "اينم پنج ساله باهام سربازه. اولا طلايى بود. رنگش رفت. شد سفيد ..."




نوشته شده توسط در جمعه سی و یکم شهریور ۱۳۹۶ |